رها خانم رها خانم ، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 4 روز سن داره

هدیه ای از طرف خدا

داستان به دنیا اومدن من و هدیه ای از طرف خدا شدنم

 

 

 

هدیه ای از طرف خداسلام 

ممنونم از اینکه به وبلاگ من امدین 

میخوام یکم از زندگیم و وارد شدن به این دنیا رو براتون تعریف کنم تا بفهمین چرا پدر و مادرم به من میگن هدیه ای از طرف خدا .

اگه یکم طولانیه ببخشید ولی قول میدم ارزش خوندن داشته باشه.

مامان و بابا روز 23 خرداد 1391 ساعت 12 ظهر فهمیدن که من تو راهم اون روزو هیچوقت فراموش نمیکنن وای که چه حالی داشتن معلوم نبود رو زمینن یا رو هوا خلاصه کلی خوشحال بودن و فردای همون روز به مامان بزرگای منم خبر دادن اونارم کلی خوشحال کردن شروع کردن دونبال یه دکتر خوب گشتن و ماجرا شروع شد.

اولین دکتر بعد از دیدن جواب ازمایش بهشون گفت برن سونوگرافی تا کاملا مطمئن بشن و بابا و مامان خوشحال راه افتادن ولی وقتی مامان از اتاق امد بیرون چشماش خیس بود گریه میکرد بابا تا این صحنه رو دید هری دلش ریخت بله دکتر گفته بود که هیچ اثری از من تو رحم نیست و من بیرون از رحم هستم وای که چه روزی بود اون روز مگه اون روز تموم میشد ولی هرجور که بود تموم شدو فردا شد مامان و بابا صبح زود رفتن پیش یه دکتر دیگه که همه میگفتن خوبه توی بیمارستان اتیه اون خانم دکتر حرف دکتر قبلی رو رد کردو گفت چون هنوز زوده من خیلی ریزمو دیده نمیشم و یه ازمایش نوشت گفت این ازمایش همه چیرو به ما میگه خلاصه جواب ازمایش اماده شد دکتر گفت من جام خوبه ولی یه مشکل هست این عددی که ازمایش نشون میده خیلی کمه و من احتمال به دنیا نیومدنم از به دنیا امدنم زیادتر و مامان و باب هنوز خوشحال نشده بازم گریون برگشتن خونه خیلی روزایه سختی بود تا اینکه مامانو بابا بازم رفتن یه دکتر دیگه توی بیمارستان صارم خانم دکتر میرفندرسکی و خانم دکتر دکترای قبلی رو تکذیب کرد و گفت فقط یکم صبر کنید .

خلاصه یه مدتی همه چی خوب و ارم بود بابا مامان خوشحال مراحل و میگزروندنو جلو میرفتن تا اینکه بلاخر من گذاشتم صدای قلب منو بشنون اخ که چقد حال کرده بودن تا خونه همش از صدای قلب من میگفتن کیف میکردن انقد هیجان داشتن که قلب خودشونو باید میدیدی بگزریم گذشتو وقت ازمایش قربالگری 3ماهه اول رسید مامان بابا رفتن صبح زودم رفتن تا زود خبرای خوبو به همه بدن بابا پشت در بازم منتظر بود کلی با خودش تو فکر من بود که یهو باز مامانو همون شکلی گریون دید انقد شوکه شده بود که فکونم قلبش نمیزد دیگه

بله دکتر گفت بود که پشت گردن من کلفته و این یعنی ریسک بالا یعنی احتمال اینکه من سندرم دان داشته باشم از یه احتمال نرمال خیلی بالاتر بود و مامان باید میرفت واسه امینو سنتز 

دلم برای مامانو بابام میسوخت یعنی میشه اینا یکم خوشحالیشون پایدار بمونه یا همش باید واسه یکم خوشحالی که کردن کلی گریه کنن و استرس بکشن اخه اینا تا کی میتونن تحمل کنن خدایا یوقت کم نیارن 

خلاصه بگم بعداز کلی گریه و زاری و کلی استرس 2/3 بار تکرار دوباریه ازمایشو همه اینا بلاخر امینو سنتز کردن و جواب 20 روز بعد اماده میشد اون 20 روز هیچوقت از یاد مامانو بابا نمیره 20 روزی که به اندازه 20 سال گذشت 20 روز کزایی و بلاخر تموم شد یادمه وقتی دکتر گفت گوشی تا برم جوابو ببینم جفتشون اشک از چشاشون جاری بودو نفسشون بند امده بود دکتر امد گشیرو ورداشت گفت جواب ازمایشتون هیچ مشکلی نداره یادمه مامان 3 بار پرسید یعنی سالمه ....

اون شب بلاخر بعد 20 شب مامانو بابا راحتو خوشحال خوابیدن روزا و شبا گذشت مامانو بابا هی خوشحال تر میشدن فهمیدن من دخترم دستو پای منو میدیدین صدای قلبم و هروز بزرگتر شدنم تا اینکه اولای ماه 7 بود که دکتر گفت من رشدم کند شده و شاید مجبور بشن منو زودتر به دنبا بیارن خلاصه کلی قرص دارو امپول تا من رشدم کاملتر شه و زود به دنیا نیام اما مگه زوره من دیگه حوصلم سر رفته باید بیام دیگه طاقت ندارم بلاخر اخرای ماه هشتم بود که مامانو بابا شب پنجشنبه خونه مامان بزرگ بودن و شب اونجا موندن و من ساعت 5 صبح بود که تابم به سر رسیدو شرو کردم زور زدن واسه اومدن باب سراسیمه مامانو برد بیمارستان و دکتر خبر کردن و کلی استرس تا اینکه بلاخر من ساعت 9:40 صبح روز جمعه 1391/12/4 به دنیا اومدم

وقتی به دنیا اومدم فقط 2کیلو بودم انقد کوچلو بودم که دکترام میگفتن دیگه اون روز بعد از اینکه کلی از فامیلا اومدن منو دیدین گذشت و فردا شد بازم دکترا سرو کلشون پیدا شد بابا رفت بود خونه لباس بیاره که مامان باز گریون بهش زنگ زد و گفت دکترا میگن من مشکل دارم خلاصه من که دیگه خسته شدم انقدر اینا هی واسه من گریه کردن دونباله دکتر گشتن این وسط منم زردی داشتمو باید تو دستگاه میموندم اخ که چه شبای سختی بود بره همه فقط میتونم بگم این موشکلا و دکتر بازیا 2ماهو خوردای طول کشید تا بلاخر 1 دکتر خوب بعد از کلی ازمایش گفت من سالمم و هیچ مشکلی ندارم و الان که انو مینویسم 3ماه و 29 روزمه و  6 کیلو شدم و با مامان و بابا کلی خوشحالمو یه زندگی خوب دارم .

و بعد از اینهمه استرسو ناراحتی و گریه الان که من سالمم مامانو بابا به من میگن

*هدیه ای از طرف خدا *

1